میخوام یه ماجرای عجیب تعریف کنم و خواهشم اینه قضاوت عجیب و غریب و اعصاب خورد کن نکنید. 

آخرای ترم اول دانشگاه بودم، زمستون بود تاریک بود مامان بهم گفت تموم شدنی بیا خونه مادربزرگ، برای رفتن به خونه مادربزرگ باید از جلوی خونه خودمون رد میشدم تا برسم خونه اونا،از خونمون رد شدم و چند خونه اونور تر یه نفر داشت ماشینشو از پارکینگ خارج میکرد و من کاملا خنثی و گذرا دیدمش از اینور خیابون، و ادامه دادم به مسیرم وقتی رسیدم سر کوچه مادربزرگم سرمو که برگردوندم دیدم همون ماشین چند قدم اونور تر توقف کرده و نگام میکنه. خیلی تاریک بود، اصلا چهرشو ندیدم. و کلی تعجب کردم از رفتارشگذشت ولی همیشه تو ناخودآگاهم بودبعد ماهها فراموش کرده بودم این قضیه رو، تا اینکه دقیقا عین این حرکت تکرار شد اما در روز روشن. و من چهرشو دیدم. یه پسر حدودا 28،29ساله که ریش داشت و شدیدا منو یاد میلاد کی مرام مینداخت. من با تعجب و خنثی نگاش میکردم و اون کاملا زوم.اینجوری شد که اون پسر و اون خونه واسه من معما شد. هربار رد میشدم ناخودآگاه نگاهم کشیده میشد به پنجرشون، چند باری هم جلوی پنجره دیدمش و قلبم زد، قلبم از عشق نزد ها، هول میشدم یهو جلوی پنجره ظاهر میشد و مات نگام میکرد. نه ایما اشاره ای میکرد نه لبخند میزد نه اخم میکرددر این چهار سال بیشتر از 5،6بار ندیدمش.اما همیشه دلم میخواست هدف نگاهاشو بدونم.کم کم انگار نفوذ کرد به مغزم و طوری شده بود که هر سه شب یبار خوابشو میدیدم.وقتی با یار اکنونی در دانشگاه آشنا شدم از سرم پرید.دیگه خونشونو نگاه نمیکردم احساس خیانت بهم دست میداد.

دیشب خوابشو دیدم،دیدم رفتم با عصبانیت در خونشونو زدم و با عصبانیت گفتم بیا بیرون. اومد بیرون گفتم خستم کردی چی میخوای از من، خندید گفت اینجا نمیشه بیا بریم تو باغ. بقیشو نمیدونم چی شد. 

امروز میدونین چی شد؟

بعد چند روز خانه نشینی و درس خوندن، مامان گفت عصری بیا خونه مادربزرگ بریم لباس بخریم. عصری آماده شدم و رفتم و یاد خوابم افتادم یه نگاه به خونشون انداختم. وقتی برمیگشتیم از خرید من بخاطر خریدی که داشتم مامان گفت تو جلوتر برو.ماشینش جلوی در بود. درست روبروی خونشون دوستمو دیدم و شروع کردیم به صحبت. چند دقیقه بعد حس کردم ماشینش ت خورد دیدم خودشه وایساده با همون نگاه ماتش تو ماشین نگام میکنه.تعجبمم از این بود که چطور تو این تاریکی و از این فاصله منو میشناسه و مات میشه! ما هیچوقت قیافه دقیق همو ندیدیم. من به صحبتم با دوستم ادامه دادم و اون گازشو گرفت و رفت. بعد خدافظی از دوستم رفتم از سوپر خریدمو انجام بدم وقتی از سوپر خارج شدم دیدم منتظر وایساده در چند قدمی. دستام لرزید. . رفت نگه داشت درست جلوی خونمون. هيچوقت رو ندادم به کسایی که افتادن دنبالم و حمله کردم بهشون. ولی صادقانه باید بگم دلم میخواست رک و راست امشب مشخص بشه تکلیف احساس مبهم من و نگاه مات اون. درست همون لحظه که رسیدم جلوی در خونمون مامان هم رسید و باهم رفتیم تو. وقتی درو می‌بستیم نگام کرد و نگاش کردم. بقدری هول بودم و تو دلم میترسیدم از آقای کنونی  همش تصور میکردم دارم خیانت میکنم.این باعث شده بود حتی قرنیه چشمام بلرزه و بازم قیافشو نتونستم تشخیص بدم.

 

این متنو اولین باره مینویسم و به این واضحی تعریفش میکنم. نوشتم تا اگر کسی ازش برمیاد کمکم کنه. من چهار ساله ته قلبم درگیر این حس مبهمم. 

چیکار کنم تکلیفم مشخص بشه؟

منکه نمیتونم واقعا برم جلوشو بگیرم بگم چی میخوای ازمن؟ فامیلیشو میدونم اما اسمشو نمیدونم تا بتونم از اینستا پیداش کنم.

کمکم میکنید؟ 


مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

مداجاب Eric Megan لوازم آرایشی و بهداشتی تیراژه شهرکرد Night MOVIE Lisa کار افريني دانشگاه ازاد اسلامي مشهد electronic128 پایگاه مهندسی صنایع technics